تاجری دو شاگرد داشت که به یکی از شاگردها دو برابر دیگری حقوق میداد! هرکدام از آنها هفت سالی در کنار تاجر مشغول کار بودند. شاگردی که کمتر حقوق میگرفت، از اینکه حقوقش نصف همکارش بود، ناراحت بود.
یک روز شاگرد کم حقوق به تاجر گفت: میخواهم بدانم چرا همکارم دو برابر من حقوق میگیرد. تاجر لبخندی زد و گفت: مطمئن باش که هیچ گرانی بیحکمت نیست و مطمئن باش که بیدلیل نیست من به او دو برابر تو حقوق میدهم. اما کمی صبر کن تا در یک فرصت مناسب، دلیلش را برایت بگویم.
مدتی گذشت…
یک روز تاجر و هر دو شاگردش سر سفره صبحانه نشسته بودند که صدای زنگهای شتران کاروانی به گوش رسید. تاجر که با خود مقدار زیادی جنس آورده بود و دنبال مشتری میگشت، گفت: امیدوارم در این کاروان، چند مشتری خوب برای جنسهای من پیدا شود. سپس رو به شاگردهایش کرد و گفت: یکیتان بروید ببینید چه خبر است و آیا امیدی هست یا نه.
شاگردی که کمتر حقوق میگرفت، برای اینکه ثابت کند، زرنگ است، از جا پرید و بیرون رفت. بعد از مدتی برگشت و گفت: بله، همانطور که میگفتید، یک کاروان تجاری است که به گردن همه شترهایشان زنگ بستهاند و با سر و صدا از این جا عبور میکنند. فکر میکنم نه خریدار باشند، نه فروشنده؛ چون انگار قصد نداشتند اینجا اتراق کنند.
تاجر تشکر کرد و رو به شاگرد دیگرش گفت: تو هم برو ببین چه خبر است؟ شاگردی که حقوق بیشتری میگرفت، از جا بلند شد و رفت، آمدنش طول کشید. شاگردی که کمتر حقوق میگرفت، خوشحال شد و با خود گفت: من زرنگ تر بودم، در مدت کمی رفتم و برگشتم. این همکارم چه قدر معطل نمود. اما چیزی به تاجر نگفت. خلاصه شاگردی که بیشتر حقوق میگرفت، از مأموریتی که تاجر به او داده بود، برگشت.
تاجر گفت: چه خبر؟
شاگرد گفت: کاروانی بود که بیش از صد نفر شتر داشت و سی و پنج رأس قاطر. پشت صد و بیست و پنج تا از چهارپاها را بار کرده بودند و روی ده نفر از شترها هم صاحبان کالا نشسته بودند. بارشان تکه (پارچه بود و مغز بادام و کمی هم مغز چارمغز (گردو). از مشهد آمده بودند و داشتند به طرف اصفهان میرفتند. قصد داشتند زودتر خودشان را به کاروانسرای بعدی برسانند. عجله داشتند که تا شب نشده به مقصد برسند تا گرفتار راهزنان و دزدان نشوند. دو سه روزی در کاروانسرای بعدی میمانند تا کمی ادویه و پشم و پنبه بخرند. به آنها گفتم که ما ادویه و پشم داریم و قرار گذاشتیم که فردا صبح، جنسهای مورد نیازشان را به کاروانسرای بعدی ببریم.
تاجر تشکر کرد و گفت: اطلاعات خوبی گرد آورده ای، ببینم درباره قیمت ادویه و پشم که چیزی به آنها نگفتی؟ شاگرد گفت: نه، گفتم که قیمت با شماست. تاجر باز هم تشکر کرد و به او گفت: پس این پول را بگیر و غذا و وسایل لازم را برای سفر فردا تهیه کن. فردا باید به طرف کاروانسرای بعدی برویم و جنسهایمان را به آنها بفروشیم.
وقتی شاگرد بیرون رفت، تاجر رو به شاگرد دیگرش کرد و گفت: حالا فهمیدی چرا او دو برابر تو حقوق میگیرد؟
همیشه بدان که : “هیچ گرانی بیحکمت نیست، هیچ ارزانی بی علت نیست.”
آیا شما هم به مانند تاجر بر این باور هستید که طراحی سایت ارزان بی علت نیست!
منبع: طراحی سایت آسان